![]() |
شنبه 6 خرداد 1391 |
يه ماهي از فصل بهار گذشته دو ساعت از وقت نُهار گذشته
لطافت هواي ارديبهشت قدم زنان به سوي پارك بهشت
دل اما پُر از اين همه دوروئي به زير لب مي خوندم از زروئي*:
«پرنده پَر، كلاغه پَر ،صفا پَر صداقت از وجود آدما پَر
تو قلب هيشكي عشق بي ريا نيست حجب و حيا تو چشم آدما نيست»
خلاصه تو فكراي صدمن يه غاز مي خوندم اين شعرا را من با آواز
به فكر هيچّي بي گمان نبودم پنداره اصلاً تو جهان نبودم
اما يهو صدائي از خيابون مثّ صداي رعدي از آسمون ؛
صداي بوقي تو خيابون پيچيد سمندي بود با پسري چش سفيد
از اون جووناي نديد و بديد همون هائي كه خيلياتون ديديد
الغرض اون صدا منو هولم كرد ناخوش و زار و كمي هم شلم كرد
لرزه مثّ چي چي به پاهام افتاد رعشه به جون قدّ وبالام افتاد
لعنت حق به هرچي مردم آزار نه يك نه صد بلكه هزاران هزار
دلم ناغافل شده پر پيچ و تاب بايد مي رفتم زودِ زود دس به آب
*
جووناي قديمي يادش به خير تُنبوناي قديمي يادش به خير
پاچه را بالا مي زدند چه باحال نه احتياج به دسشوئي نه مَبال
ايناي كه گفتم همه از فشاره فشار چه چيزائي به ياد مياره
*
دويدم و دويدم و دويدم تا عاقبت به دسشوئي رسيدم
چه منظري چه جاي باصفائي چه دلنشين بناي دلگشائي
اما چه فايده درِ اون بسته بود روز عذاب من دلخسته بود
نه را پس نه راه پيش ، نداشتم بناي درد دل با او گذاشتم :
چه كار كنم چه كار كنم خدايا نذار بريزم ديگه آبروما
سخته نگهداري اين درد دل مثّ الاغه من تپيدم به گل
نهايتاً هنبونه ام پاره شد مردك گنده ، ديگه ، بيچاره شد
آخر كار پرندهه ورپريد كلاغه خيسِ خيس به خونش رسيد
خنده خلق و غرغر عيالم نمي دونيد چه ها رسيد به حالم
گنجشكه پَر ، كلاغه پر ، حيا پر معرفت از وجود آدما پر
توگوش من يه حرفي از يه آشنا مونده بود از قديما تا به حالا :
شهر بدون توالت عمومي كثيف مي شه به جون اين غولومي
*ابوالفضل زروئي نصرآباد : يكي از استادان شعر طنز معاصر
نظرات شما عزیزان:
![]() نویسنده : ف.فرح بخش
![]() |